وبلاگ رسمی و شخصی آریا آدینی

فاصله ها را با یک نگاه میشود برچید ، فاصله ها را برچین ، نگاهم کن

توجه: این سریال کارتونی رو خودم ساختم.

aria adini

 

روایت و ایده داستان:

داستان این سریال روایتگر سرگزشت یک مرد 38 ساله است که توسط یکی از آشنایان خود با یک دانشمند

آشنا میشود ، او بی خبر از اینکه از قبل برای او نقشه کشیده اند ، به آزمایشگاه آن دانشمند " دکتر اسمات " میرود.

دکتر اسکات او را وادار میکند تا برای یک سفر آزمایشی به گذشته برود ( به سال 1984 ) در یک جزیره که دکتر اسکات معتقد است

آدولف هیتلر خود را در آن پنهان کرده تا یک حکومت جدید به پا کند و جهان را بازپس گیرد.

فصل اول این سریال کارتونی روایتگر اتفاقات قبل از سفر است و نشان میدهد که آقای " شال " (شخیت اصلی )

چگونه برای گریختن از این مخمصه تلاش میکند و هر بار دوست او " رومئو " او را به دفتر یک روانپزشک میبرد تا او را فریب دهد

و از بازگشت به خانه منصرف کند.

علت نامگزاری این سریال این است که آقای شال برای هفت روز به آن جزیره سفر میکند.

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: شنبه 12 مرداد 1387برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 مراسم




وقتی تابوتی را با جنازه ای که در آن است میبینید رسم این است که کلاهتان را بردارید و با ادب

بایستید و اگر کلاه ندارید سرتان را خم کنید ، این کار احترام گذاشتن به مرده ها تلقی میشود ولی چیزی که شما به

آن احترام میگذارید در واقع خود مرگ است.

مطمئنا بدترین مراسمی که انسان میتواند در آن حظور پیدا کند مراسم تدفین پدرش است.

آن روز مثل روزهای دیگر نبود...ابر های سیاه می غریدند ، آسمان میبارید.

از دور که نگاه میکردی تعدادی انسان عزا دار  با لباس سیاه رنگ در میان تپه های سبز دهکده منتهی به جنگل که

دور یک تابوت حلقه زده بودند و با جنازه ی درون آن حرف های ُآخر را میزدند را میدیدی.

چند دقیقه ای بود که ذرات ریز باران جای خود را به گرده های ریز برف داده بودند.

گرده های برف روی لباس سیاه جک مینشستند و با رنگ سپیدشان او را دلداری میدادند.

هوا سرد بود ، باد دهکده کوچک را در آغوشش کشیده بود و با دستان سردش جک را نوازش میکرد.

درختان هم مثل آسمان به حالش گریه میکردند... درختان تنها میهمانان این مراسم بودند که لباس سرخ بر تن

داشتند.

همه چیز سرد و بی روح بود حتی صورت جک که از درون میگریست و از بیرون مثل یک جنتل من دستهایش را از

جلو به هم قفل کرده بود و با حالتی عصا غورت داده مثل بادیگارد ها فقط به تابوت خیره شده بود.

جک آن روز برای اولین بار یک دل سیر گریه کرد.

آن روز هم مثل روزهای دیگر خیلی زود گذشت...

چند روز گذشت....

رفتار جک به کلی عوض شده بود.

- جک غذا آماده ست ...بیا پایین.

جک از پله های طبقه بالایی که  اتاقش که در آن بود پایین آمد ، وقتی چشمش به غذا افتاد حرکتش کند تر شد

دستش را روی حفاظ پله ها کشید و روی یکی از پله ها نشست.

و در حالی که سرش را با دو دست گرفته بود به مادرش گفت:

- بازم غذای گیاهی!؟

- جک توی برنامه غذاییت نوشته که سه شنبه ها باید غذای گیاهی بخوری... حالا میشه بگی امروز چند شنبه

ست؟ 

جک سرش را بلند کرد و گفت:

- مادر بذار راحت باشم... چه فرقی میکنه امروز چی بخورم!؟

   راستش را بخواهید مادر جک بعد از ، از دست دادن همسرش تنها جک را در دنیا داشت و هرگز دوست نداشت او

را هم مثل همسر بیچاره اش از دست بدهد

به همین خاطر بود که بیش از حد به جک توجه میکرد!

او با ابن کار میخواست جک را برای خودش نگه دارد ، اما این همان چیزی بود که باعث شد جک را از دست بدهد.

همان چیزی بود که جک را بیش تر از هر دردی آزار میداد.

وابسته بودن حس خوبی به او نمیداد ، او از زندگی با یک مادر دیکتاتور خسته شده بود.

جک بالاخره بعد از یک ساعت سر و کله زدن با مادرش راضی شد که پشت میز بنشیند و تا آخرین ذره اسفناج 

داخل بشقابش را بخورد.

مادرش با اشتها اسفناج ها را یکی بعد از دیگری ناکار میکرد.

ولی جک که هنوز هم میلی به غذا نداشت در حالی که چنگالش را لابه لای اسفناج ها فرو میکرد و با آنها بازی

میکرد زیر چشمی به مادرش زل زده بود و برای ابراز عصبانیتش نفس های محکم و مرتبی میکشید.

میدانست که بعد از تمام شدن غذای مادرش باید جلوی چشم های مادرش اسفناج ها را تک به تک بخورد،البته به

زور.

مادر جک بالاخره غذایش را تمام کرد و از او خواست تا تمام اسفناج هایش را بخورد...

جک هم طبق معمول بعد از سرگرم کردن مادرش به تلوزیون اسفناج ها را یکی یکی از پنجره آشپز خانه بیرون

ریخت...

وقت خواب شده بود...

ساعت حدودا 01:00 بود و مادر جک طبق معمول روی کاناپه خوابیده بود، صدای ضعیفی باعث میشد مادر جک  گاه

گداری این پهلو آن پهلو کند.

از بیرون که به پنجره اتاق جک نگاه میکردی یک زنجیره بزرگ از ملحفه های سفید و رنگی را میدیدی که مثل یک

ارتش منظم پشت سرهم از یک پنجره در طبقه دوم آویزان بودند.

کار خطرناکی بود... علاوه بر این که خطر سقوط جک را تهدید میکرد ، پایین رفتن از یک پنجره که تا یک جنگل بزرگ

فقط ده یا دوازده قدم فاصله داشت خود خطری بزرگ محسوب میشد و این دلیل کافی بود برای اینکه بگوییم جک یک

پسر شچاع است در غیر این صورت فکرش را بکنید مادر جک به او چه فشار روانی وارد کرده که جک حاضر شده 

ترس و بزدلی را کنار بگذارد و چنین کار وحشتناکی را انجام دهد.

جک بعد از یک ربع این ور آن ور شدن بالاخره پایش به زمین نمناک پای پنجره رسید.

بدون مکس و بدون یک حرکت اضافه چمدان قهوه ای رنگش را که پر از شکلات و شیرینی کرده بود برداشت و

در دل سیاه جنگل ناپدید شد.

از صبح روز بعد تا به امروز که پنج سال میگذرد مادر جک هر شب زیر پنجره ی اتاق جک می آید و یک دل سیر گریه

میکند.

یک شب که مادر جک مثل تمام شب های دیگر زیر پنجره ی اتاق جک خون گریه میکرد و دست به دامن روزگار شده

بود تا شاید پسرش برگردد ، لکه سیاهی را در روشنایی مرموز ماه دید.

  جک جلوی خودش پیرزنی را میدید که از شدت گریه نای نفس کشیدن را نداشت و حتی نمیتواند تقلا کند ، مثل

یکدرخت ِ بی جان، ایستاده بود و فقط به پیرزن نگاه میکرد، چهره ی پیرزن برایش غریب بود اما نقشی کمرنگ از

آن خانه چوبی و آن قاب پنجره پوسیده در ذهنش تلوتلو میخورد.

قد بلند، موهای ژولیده که گویی سالهاست کوتاه نشده اند، شلوار و پیراهن تنگی که به نظر میرسید روزی تن یک

پسر بچه 12 ساله بودند، هیچ کدام باعث نشدند که مادر جک فرزندش را نشناسد....

پیرزن صدایش میکرد درحالی که روی زمین نمناک میخزید و دستش را بسوی او دراز کرده بود التماسش میکرد...

زبانش را نمیفهمید، با حالتی خاص رویش را برگرداند و لنگان لنگان مثل یک آدم جنگلی به سمت جنگل رفت و یک 

بار دیگر در دل سیاه شب ناپدید شد.

                                                                                                                                          تمام...


09379278208 

حتمـــــــــــــا نظرهاتون رو SMS کنید.


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

چه کسی روی دیوارها مینویسد!؟

 




 آقا و خانم دکستر زوج خوشبختی بودند.

 آنها به تازگی به ویلای جدیدشان در ایالت کوچک "اوهایو" آمده بودند.

همه چیز روال عادی خودش را طی میکرد، تا آن روز صبح که خانم

دکستر طبق معمول همیشه با صدایس لطیفش

آقای دکستر را صدا زد :

من دارم برای خرید میرم بیرون ، چیزی احتیاج نداری؟

 

آقای دکستر که طبق معمول همیشه خواب آلود و بی حال بود ، صورت

ریش آلودش را به متکای سفید رنگ مالاند و

باعلامت دست از خانم دکستر خواست تا تنهایش بگذارد...

یک ساعت بعد صدای فریاد تلفن آقای دکستر را از خواب ناز لنگ ظهر

بیدار کرد...

خانم دکستر از آقای دکستر خواست تا به دنبالش بیاید.

آقای دکستر طبق معمول پالتوی بلند و سیاهش را به تن کرد،کلاهش را

به سر کرد، کفش های شیک برق افتاده

اش را پوشید و بعد از آن شلوار پارچه ای اش را که با خط اتویش میشد

یک هندوانه را برید به تن کرد!!!

این یکی از عادات عجیب آقای دکستر بود ، اینکه اول کفشش را که

همیشه زیر تختش است بپوشد و بعد شلوار 

پارچه ای پاچه تنگش را...

بعد از 5 دقیقه آقای دکستر مثل یک سرباز صفر وظیفه شناس جلوی در

ظاهر شد ، مثل همیشه On Time.

وقتی خواست سوار اتومبیل سفید رنگش شود چشمش به خطوط بی

مفهومی افتاد که روی درب ماشین رو

خودنمایی میکردند.

عقب تر رفت و متوجه شد که خطوط بی معنا با مقیاسی بزرگتر جمله

ی "آلیزا دوستت دارم" را نمایش میدهند!!!

آقای دکستر با دیدن این جمله عصبانی شد. او مردی بود که خیلی زود

عصبانی میشد! آخرین باری که اعصابش

به هم خورد هفته ی گذشته بود که از شرکت اخراج شد و مجبور شد

برای جلب رضایت همکارش او را یک هفته به

ویلای شیکش در"کلمبوس" دعوت کند. 

هر توری بود آقای دکستر ، آلیزا را به خانه رساند، طبق معمول مثل

جنتلمن ها در ماشین را برایش باز کزد او را 

پیاده کرد و از او پرسید:

آلیزا تو میدونی این نوشته کار کی هستن؟ دیشب اینجا نبودن؟

آلیزا که از دیدن نوشته ها خیلی تعجب کرده بود با تعجب گفت:

صبح هم نبودن، نمیدونم......

قبل از این که آلیزای23 ساله جمله بعدی را برای دفاع از خودش به زبان

بیاورد ، آقای دکستر گفت:

برو تو ...سطل رنگ رو برام بیار میخام در رو رنگ کنم...

  آقای دکستر بیچاره تا غروب مشغول رنگ کردن درب بود.

یک بار دیگر شب شد، آقای دکستر در حیاط بزرگ دراز کشیده بود و

منتظر بود تا رویاهای شبانه به سرغش بایند

و او را با خودشان ببرند....

آسمان رخت سیاه بر تن کرده بود ، ستاره ها چشمک زنان به آقای

دکستر شب به خیر میگفتند...

چشمانش سنگین شد ، با صدای لالایی باد و سمفونی ملیح جیرجیرک

ها به خواب رفت.

و قتی دوباره چشمانش را باز کرد برق تیز آفتاب پلکهایش را برای چند

لحظه زمین گیر کرد ، دستش را جلوی صورتش

گرفت و با زحمت و البته برای اولین بار در 25 سالی که از زندگیش

میگذشت ساعت7 صبح بیدار شد.

آقای دکستر طبق عادت روزهای تعطیل خانم دکستر را برای گردش روز

تعطیل به "دره کویاهوگا" برد.

وقتی برگشتند غروب بود ، هوا تقریبا تاریک شده بود ، جملات عاشقانه

ای که با اسپری قرمز رنگ نوشته شده 

بودند در نوری که از چراغ اتومبیل آقای دکستر تابانده میشد بار دیگر

خودنمایی کردند!

چند ماهی گذشت ، جمالات هنوز هم روی دیوار و درب خانه به چشم

میخوردند.

   آن شب صدای ناله های آلیزا که به آقای دکستر اسرار میکرد، درختان

را به رقصی اندوهگین در آغوش باد وادار کرده

بود.

باد زوزه میکشید و آسمان میبارید ، درختان دستانشان را بالا برده بودند

و با ناله های باد رقص تلخی را به نمایش

گذاشته بودند. قطرات درشت باران خودشان را به شیشه میکوبیدند ،

گویی میخواستند داخل بیایند و به آقای

دکستر بگویند که اشتباه میکند!

 

   آن شب آخرین باری بود که خانم دکستر صدای ناله ی باد را میشنید ،

حتی لحظه آخر به آقای دکستر گفت:

اشتباه میکنی!

فقط یک هفته از آن اتفاق تلخ گذشته بود که آقای دکستر مثل دیوانه ها

شده بود ...

خواهر آقای دکستر هم خانه جدیدش بود ، از او مراقبت میکرد تا در عالم

دیوانگی و جنون بلایی سر خودش نیاورد.

   یک شب که مثل تمام شبها سیاه و سردو بی روح بود ، خواهر آقای

دکستر صدایی شنید ،چوب دستی را

برداشت و  به طرف انبار رفت ، یک نفر اسپری سرخ رنگ را از انبار

براداشت...

تلو تلو میخورد ، انگار در خواب راه میرفت ، به سمت درب رفت ، خواهر

آقای دکستر برادرش را شناخت!!!

   روی دیوار نوشت:

"آلیزا هنوز دوستت دارم!!!"

 

 

 

 

 

 

 

 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

صفحه قبل 1 صفحه بعد

CopyRight| 2009 , farhangshahr23.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com